گزارشی از سفر به هندوستان
ــــــــــــ
روی صندلی نشستهام و عینک و کتابم را هم روی پاهایم گذاشتهام تا شاید در طول پرواز، حرکت کُند و ملالآور هواپیما را کمتر احساس کنم. مهماندار از کنارم رد میشود و تذکر میدهد که کمربند صندلی را ببندم. میبندم و آرام از پنجره به برفهای یخزده روی باند فرودگاه نگاه میکنم. تهرانِ سرد و آلوده و برفی را به مقصد ناشناختهای ترک میکنم که پر است از حرف و حدیثهای متناقض.
بالاخره هواپیما حرکت میکند، ابتدا رو به جلو و بعد یکباره به سمت بالا. چیزی در دلم فرو میریزد؛ شبیه شوقی لبریز شده از کاسهی دلم. و دوباره بالاتر و بالاتر و دوباره فروریختن یکباره دیوارههای دل. چیز ی که من هراس شیرین سفر میخوانمش. کنار کتابم با خطی کجمج مینویسم: “شاید حس مرگ هم، چنین باشد. خالی شدن جسم از جان؛ لرزشی که تو را برای کندن از زمان یا مکانی و ورود به جغرافیای دیگری آماده میکند. اگر مرگ شبیه این باشد، خوشحالم که من بارها پیش از این مردهام”. کندن از زندگی پرزرق شهری و دل سپردن به جاده و دریا و آسمانی که معلوم نیست تو را به کجا میبرد، به نوعی در خودش چرخه حیات را دوره میکند. مرگ یا توقف بخشی از تو، و در کنارش تولد بخش ناشناختهتری از تو که از زهدان مادری به نام سفر پا به جهان میگذارد و همچون طفلی نوپا، لبریز از شوق و هراس کشف ناشناختههاست.
مقصد این بار اما شمال و جنوب و شرق و غرب ایران نیست، این بار مقصد سرزمین پهناور رنگ و نور است. جایی که مردمانش به زبان من سخن نمیگویند، آداب و رسوم موطن من را ندارند، و نمیدانم شبیه عکسهایی که دیدهام هستند یا نه. مقصدی که در مقام دومین کشور پرجمعیت جهان است و در عین حال لقب بزرگترین حکومت دموکراسی جهان را به دوش میکشد. آمار بالایی از تعرض به زنان و دختران را در جهان دارد، و با وجود تمام تفاوتهای مذهبی و طبقاتی میان مردمانش، آمار پایینی در اعتراضات اجتماعی دارد. هند؛ این جغرافیای عجیب و پرکنتراست میزبان من است. منی که مدتهاست چشم انتظار دیدارش بودم و حالا دارم به سمت بخشی از رویایم پرواز میکنم. به چیزهایی که از هند شنیده و خواندهام فکر میکنم. هراسی در دلم مدام میگوید نکند هند همان تصویر کارت پستالی خوش رنگ و لعاب از تاج محل نباشد؟ نکند مریض شوم یا مورد تعرض و سرقت قرار گیرم؟ شاید همه اتفاقهایی که همیشه در اخبار میشنیدم در انتظارم باشد!
به ساعت مچیام نگاه میکنم، دو ساعت دیگر وقت دارم تا سر جایم بنشینم و پیش از اینکه واقعیت مچم را بگیرد، تا میتوانم در مورد هند و مردمانش خیالپردازی کنم. زمان این بار گرچه کند اما بالاخره میگذرد و هواپیما در فرودگاه ایندیرا گاندی دهلی به زمین مینشیند و درست از همینجاست که همه چیز آغاز میشود.
مطلب پیشرو، عصاره ده روز زندگی در مثلث طلایی هندوستان (سه شهر دهلی، آگرا و جیپور ) است. حاصل ده روز گمگشتگی در یکی از پرجمعیتترین و ناامنترین کشورهای جهان، و در عین حال زیباترین جغرافیایی که تا امروز دیدهام. مشاهداتی از زنان رنگینپوش هند و چگونگی زیستشان در این سرزمین پهناور.
شب، خارجی (یا تیتر اول مدنظرم: آی دهلی! چهرهی شلوغت پیدا نیست.)
هواپیما ساعت سه صبح به وقت دهلی به زمین مینشیند. مسیر طولانی هواپیما تا گیت کنترل پاسپورت را طی میکنم. فرودگاه با استانداردهای اروپایی برابری دارد؛ مدرن، زیبا و البته بسیار تمیز. پر از بیلبوردهای تبلیغاتی و گردشگری. زنان و مردان زیبای هندی با لباسهای رنگین و رویی گشاده، جاخوش کرده بر صفحه بیلبوردها، نظر هر تازهواردی را به خود جلب میکنند. اما آیا مردمان هند شبیه همین تصاویر هستند؟ هنوز نمیدانم.
بعد از تحویل بار و تبدیل ارز به روپیه، از فرودگاه خارج میشوم و با تاکسی به سمت هتلی که رزرو کردهام میروم. و هنوز چشمانتظار اولین تصویر از دهلی، به عنوان نماینده اصلی هند هستم تا در خاطرم ثبتش کنم. شهر در تاریکی مطلق خوابیده و اهمیتی به مسافران تازهواردش نمیدهد. به ندرت ماشین، توکتوک، ریکشا و یا عابری در خیابان به چشم میخورد. غبار غلیظی در هوا موج میزند و من با چشمانی پرسشگر مدام سرمیچرخانم تا صحنهای از این نمایش صامت شبانه را از دست ندهم. تاکسی رفته رفته به مرکز شهر نزدیک میشود ، من بالاخره اولین تصویر از دهلی را برای همیشه در خاطرم ثبت میکنم. خیابانهای درهم و کثیف، با صف طویل کارتونخوابها و خیابانخوابهایی که دو سمت آن را احاطه کردهاند و سگهای گرسنهای که مدام پشت سر تاکسی میدویدند و پارس میکردند!
برخلاف همه شنیدهها و خواندههایم نه خبر ی از شلوغی بود، نه ترافیک و نه صدای بوق! اینجا شهر در سکوت خود به خواب رفته بود و من در شوک این خوشامدگویی سر د و وهمانگیز شهر، به اتاق هتل میروم و خوب میدانم که بیشک، فردا دهلی این سکوت و سردی را جبران خواهد کرد.
اینجا انسان اشرف مخلوقات نیست!
صبح روز بعد از درگاه هتل بیرون میآیم ودرحالیکه دارم دوربینم را آماده میکنم، سه سگ پارسکنان به استقبالم میآیند. برای منی که در تهران زندگی میکنم و دیدن حیوانات محدود به حیوانات عزیز کردهی خانگی است، و هنوز از اعماق وجودم نتوانستهام ترس از حیوانات را کنار بگذارم، تصویر ترسناکی است. کوچهها را یکی پس از دیگری طی میکنم و به خیابان اصلی میرسم. بالاخره دهلی سکوت دیشب را جبران میکند. صدای بوق و ترافیک و فریادهای مردم به قدری است که گوشهایم را گرفتهام، گویی برای از خیابان رد شدن هم ناتوان شدهام. خیابانهایی بدون قوانین راهنمایی و رانندگی مشخص، که از هر سمتی موجودی سواره یا پیاده به سمتت در حال حرکت است. ماشین، اتوبوس، ریکشا، توکتوک، سگهای خیابانی، گاوهای به اربه بسته شده، دوچرخهسواران، باربرها، گاریهای فروش میوه و سبزی، و کودکان مدرسهای پر سر و صدا.
جمعیت زیاد زنان تکدیگر که به زبان هندی از من درخواست کمک دارند و از چهره و ظاهرشان پیداست مدتهاست تغذیه خوب و بهداشت کافی نداشتهاند. این همان تصویری است که شنیده بودم و سردرگم از این حجم شلوغی و درهمبافتگی آدمها و ناتوانیام برای رد شدن از خیابان از یک طرف، عبور بیاندازه به زعم من نامتعارف سگهای خیابانی از کنارم از طرفی دیگر، قدرت فکر کردن را از من سلب کرده است. به هرگوشه از خیابان نگاه میکنم حیوانی در کناری لم داده است یا دنبال غذاست؛ و همین مرا با مفهوم جدیدتر ی از شهر آشنا میکند. تعریفی که در آن شهر نه فقط جایی برای عبور و مرور انسانهاست، که میتواند محلی برای همزیستی انسان و حیوان باشد و برای کسی چون من، مکانی برای رویارویی با ترسهایش!
زنی کنار خیابان نشسته و ظرفی شبیه به غذا در دست دارد و همانطور که با دست لقمهای غذا در دهان خود میگذارد، لقمهای دیگر را به سگ کنارش میدهد. اینجا انسان اشرف مخلوقات نیست! در تمام ادیان هندی جایگاه انسان و حیوان با هم برابری دارد و زندگی مردمان اینجا به خصوص خیابانخوابها و قشر ضعیف جامعه، رابطه تنگاتنگی با حیوانات دارد.
خیابانی برای تمام خدایان
چندی چوک (Chandni Chowk) خیابانی است مثل همه خیابانهای اطراف بازار در هر شهر دیگری، مملو از ازدحام جمعیت و آلودگی شدید صوتی، پر از مراکز خرید درهم و خیل عظیم جمعیتی که تمام خیابان و پیادهروها را پر کردهاند و راه عبور را مشکل. مرکز خرید پارچههای رنگین ساری و سایر لباسهای هندی، اما مهمترین تفاوت اینجا با سایر خیابانهایی که دیدهام در همنشینی آرام و بدون جنجال همه ادیانی است که به نوعی در هند زندهاند و به بقای خود ادامه میدهند. تقریبا هر گوشهای از خیابان مسجد یا معبدی از هر دین و آیینی وجود دارد. مسجد شاهی سانوری، به فاصله چند قدم از دربار صاحب (معبد آیین سیک) قرار دارد.
وارد معبد میشوم. از من میخواهند برای ورود به معبد مثل تمامی عبادتکنندگان کفش خود را در بیاورم و پایم را در حوضچهای که بیرون از پلههای قرار دارد بزنم. این کار را میکنم و به دنبال آوایی که در حال خواندن دعاست وارد معبد میشوم. سه مرد کنار ضریح مقدس در حال اجرای موسیقی و خوانش دعا هستند و جمعیت زیادی هم در حال عبادت و یا پخش نذورات و ریختن پول به پای ضریح هستند.از زبانشان که چیزی نمیفهمم اما خودم را به ریتم موسیقی میسپارم. در آیین سیک همچون ادیان دیگر، نقش فاعلیت از آن مردان است. زنی را نمیبینم که در حال انجام مراسم مذهبی به عنوان نماینده دینی باشد. چهره مراسم مردانه است؛ گرچه زنان بسیار زیادی در گوشه به گوشه معبد در حال عبادت و پخش نذورات خود هستند.
از معبد سیک ها بیرون میآیم. به فاصله کمی از آن، معبد هندوئیسم با ورودیه بسیار تاریک و کم نور، مرا به خود میخواند. وارد دالانهای تاریک و کم نور میشوم که پر است از حجرههایی که در هر یک مردی کنار مجسمه کریشنا نشسته و نذورات عبادت کنندهها را میگیرد و برایشان دعایی میخواند که نمیدانم چیست. اینجا هم همان روال قبل است. زنان تنها عبادتکنندهاند و مردان عاملان اجرایی مراسم مذهبی. در هندوئیسم و سایر آیین های دیگر مثل بودیسم، جینیسم و…، مردان در جایگاه فرادستی و زنان فرودستند. داشتن فرزند پسر از موهبتهای خداوند تلقی میشود و به فرزند دختر همچون یک موجود موقت، که باید به عقد مردی در بیاید و تا آن زمان در خانه مثل یک مهمان است نگاه میشود. نگهداری از فرزند دختر مثل آب دادن گیاه همسایه است. همچنان با چشمان پرسشگر به اطراف نگاه میکنم، تا شاید زنی را بیابم که در معبد کار میکند، اما تلاشم بیهوده است. یکی از مردان کنار مجسمه کریشنا، با صورتی تیره و پیشانی رنگی، که مدتهاست با لبخند به من خیره شده است و من متوجه نگاهش شده بودم صدایم میزند و روی پیشانیام با رنگ سرخ بیندی میکشد. در آیین هندو وقتی زنی ازدواج کند دایره کوچک رنگی میان دو ابرویش به نشانه متاهل بودن میکشند. دستم را به هم میچسبانم و زیر لب میگویم ناماسته. دوباره صدایم میزند و با لبخند یک شیرینی و یک شاخه گل سرخ به دستم میدهد! از معبد کریشنا بیرون میآیم و دوباره کمی جلوتر معبد جینیستها که در کنار یک بیمارستان پرندگان قرار دارد، نظرم را به خود جلب میکند.
معبد قدیمی و بسیار زیبا، با جزئیات بسیار بسیار زیاد. کنار معبد یک راهروی باریک و تاریک است که به بیمارستان پرندگان میرسد. دیوارهایش پر از نقاشیهای خامدستانه و متونی از آیین جینیسم است، که از برابری جایگاه انسان و پرندگان قصههایی روایت میکنند. آیین جینیسم بر مبنای عشق، احترام و رفتار بدون خشونت در برابر تمامی موجودات چه بزرگ، چه کوچک، چه انسان و چه حیوان به وجود آمده است. پیروانش بر این باورند که زندگی تمام موجودات در جهان هستی وابسته به یکدیگر است و آنها در برابر هم متعهدند. از آنجایی که شهر دهلی با وجود تعداد زیادی گربه و سگ، جای خطرناکی برای پرندگان است؛ این بیمارستان از بیش از ۴ هزار پرنده بیمار مراقبت میکند و بعد از بهبود آنها را آزاد میکند.
غروب از راه رسیده و من خسته از شلوغی سرسامآور، سوار اولین توک توک میشوم تا به سمت هتل بروم. این خیابان قدیمی را با تمام عجایبش ترک میکنم و میدانم دوباره به آن باز میگردم.
زیر پوست شهر
هند واقعی چهرهی دیگری هم دارد که نه آنقدر فقیر است و نه کارتونخواب. روی دیگری از هند که از آن قشر دیگری از جامعه است، تحصیلکرده و شاغلند و بیشک زنان و دختران درصد بالایی از آنها را تشکیل میدهند. متروی دهلی اولین محل برخورد من با این چهره جدید بود. سفر با واگنهای ویژه بانوان، آن چهره جدیدتر زنان هند را بیش از پیش برایم آشکار کرد. زنانی که فارغ از سن و سالشان، هنوز سنت پوشیدن لباس ملی را حفظ کردهاند و اگر از لباس هندی استفاده نمیکنند، چهرههایشان اصالت و هویت خود را حفظ کرده است.
به طور عموم زنان هندی هنوز خود را با استانداردهای تعریف شده زیبایی غربی مطابقت ندادهاند. استفاده نامتعارف از لوازم آرایش، رنگ مو و عملهای زیبایی چهره و بدن، بسیار کم در میانشان رواج دارد. سنت استفاده از زیورآلات را هنوز در مدرن ترین شکلاش ادامه میدهند. اما آنچه که نظر هر فرد خارجی را به خود جلب میکند، کیفیت تبلیغات و برنامههای دولت در حوزه فرهنگی در مترو و خیابانهاست. بیلبوردهای تبلیغاتی فرهنگی با هدف ارتقای آگاهی عمومی در مورد وضعیت تحصیل دختران و ایجاد امنیت بیشتر برایشان و تاثیر متقابل آن بر فرهنگ و آموزش کل کشور. شعارهایی از این دست که با ارتقاء سطح آموزش و تحصیل دخترانمان، کشور هم ارتقا پیدا خواهد کرد؛ و یا حضور شماره تلفنهای اضطراری برای تماس با مراکز امداد اجتماعی در صورت مشاهده هرگونه تعرض به زنان در این فضا به چشم میخورد.
برای کشوری که بالاترین آمار را در تعرض و تجاوز جنسی دارد، مشاهده فعالیتهایی ازجنس فرهنگ نه فقط قانون، نشان از تغییری است که در یک جامعه در جریان است. گویی دولت با ایجاد بسترهای فرهنگی و آگاهی رسانی در این بخش، در تلاش است چهره ایدهآل زن هندی را به چیزی شبیه همان زنان نقش بسته بر صفحه بنرها و بیلبوردها ارتقا دهد. زنانی باهوش، با اعتماد به نفس، و در سلامت کامل جسمانی که افق فردایشان در برق چشمان و خنده روی لبهایشان نشسته است.
در یکی از بازارهای محلی دهلی صدای همخوانی عده زیادی نوجوان، توجهم را به خود جلب میکند. مسابقه نمایشی که گروههای مختلفی درمقابل چهار داور، نمایش خود را اجرا میکنند. گروهی از دختران هنرستانی در مقابل چشم تماشاچیان حلقهزده به دورشان، در حال اجرا هستند و من به این صداهای رسا، فریادهای بلند و چشمان مطمئن نگاه میکنم. دخترانی که بیشک شبیه مادرانشان نیستند و نخواهند بود.
محلهای به نام حوض خاص (Haus khas)
به توصیه یکی از دوستانم به این محله میآیم. از همان بدو ورود سبک معماری ساختمانها و رنگهای شاد و رنگینش، مرا گرفتار اینجا میکند. خلوتتر از همه جای دهلی است و تا چشم کار میکند، پر است از کافه، گالری، مزون و استودیو. اینجا پاتوق هنرمندان فردای دهلی است. دانشگاهها و آموزشگاههای هنری به خصوص در حوزه مد، فشن و دیزاین؛ و در کنارش استودیوهایی که دانشجویان میتوانند در آنها هم کار کنند و هم ماحصل فکر و خلاقیت خود را به فروش برسانند. ماکت کوچکی از نیویورک دهلی است.
به پارکی میروم که پاتوق جمع شدنها و خلوتکردنهای بین کلاسی دانشجویان است. از لباس و ظاهر آنها پیداست از قشر پردرآمد جامعه اند. لباسهایشان تلفیق زیبایی از هنر دیروز هند و هنر معاصر است، که انگار خودشان طراحی کردهاند. فضای اینجا انرژی عجیبی دارد. شور و هیجان جوانها جان دوبارهای به ساختمانهای قدیمی بخشیده است. روح هنر همه جا جاریست. مرا به یاد روزهای اول دانشجویی میاندازد؛ روزهای رنگین امیدواری.
مهد گرافیتی دهلی
در شهری که پر است از گالریهای هنری، و فقط عده محدودی از قشر متوسط و بالای جامعه میتوانند مخاطب اصلی هنر باشند، محلهای به نام لودی کلونی (Lodhi Colony) وجود دارد که پایتخت هنر خیابانی دهلی است. جایی که هنرمندان تصمیم گرفتهاند هنر خود را از فضای سربسته گالری و نمایش آن برای عده مشخصی، خارج کنند و در معرض نمایش همه اقشار جامعه قرار دهند. دیوارنگارههای بزرگ با نقشه رویدادهای تاریخی و هنری سنتی و مدرن، بر دیوارهای کوچهها نقش بسته است و دورنمای محله را در خاطر ماندنیتر کرده است. در کشوری که به مهد دموکراسی جهان معروف است، جایی که هنر رسالتش خلق لذت و شعف باشد، دیگر طبقهبندیهای جامعه رنگی ندارد. هنر دیگر انحصاری نیست؛ مثل همین خیابانها.
به سرخی غروب های آگرا
صبح روز پنجم دهلی را به مقصد آگرا ترک میکنم. به خودم فکر میکنم؛ دیگر صدای بوق و ترافیک و زندگی با آن همه حیوان و خوردن غذاهای تند اذیتم نمیکند. زمان عنصر عجیبی است.
آگرا شهر کوچک و فقیری است. در خانهای محلی اقامت میکنم که خانوادهای هندی در اختیار مسافران قرار میدهند. در آشپزخانه عطر فلفل و زنجبیل و کاری پیچیده است و میتوان کنار مادر خانواده ایستاد و نحوه پخت غذاهای هندی را دید و گپی هم با او زد. صبح روز بعد از او مقداری گوجه فرنگی و تخم مرغ میخواهم و او با شوق، تمام مدت در حال تماشای نحوه درست کردن املت ایرانی است و در این حین از عروسیهای هندی و رسوماتشان میگوید و بهترین زمان برای دیدن تاج محل را به من متذکر میشود. به توصیه او غروب و طلوع تاج محل را از دست نمیدهم. آرامگاه همسر ایرانی شاه جهان (ارجمند بانو بیگم، معروف به ممتازمحل)، یادبود عاشقانهای است که به دست معماران ایرانی ساخته شده است. عظیم همچون عشق، و ظریف همچون روح زنانه معشوق. میتوان در آن ساعتها قدم زد و نفس کشید. بهشتی است سربرآورده در آسمان سرخ آگرا.
آگرا شهر کوچکی است و فضای کاملاً متفاوتی از دهلی دارد. اینجا نه خبری از مترو و خدمات شهری است و نه دانشجویان هنر. زنان اینجا کارهای مختلفی انجام میدهند؛ از فروشندگی اجناس تا تکدیگری و کار طاقت فرسایی همچون کارگری. با همان ساریهای رنگین و النگوها و پیشانیبندها، خروار خروار آجر جابهجا میکنند، در باغ و زمین کار میکنند و هر وقت توریستی میبینند، با خنده در مقابل میایستند تا از آنها عکسی به یادگار بردارد.
شهر صورتی
سومین رأس این مثلث طلایی جیپور است. شهری به مراتب زیباتر و خلوت تر از دهلی و آگرا؛ پایتخت پارچههای رنگارنگ ساری و زیور آلات هندی. صنعت پارچه بافی در هند آن قدر قدیمی است که آن ها خدایی دارند به نام پوشان (Pushan) که خدای پارچه بافی یا بافت لباس است. لباسهایی که مردمان هند به خصوص زنان استفاده میکنند، چه از نظر جنس پارچه و کیفیت آن و چه از نظر طرح و رنگ، بستری گسترده و متنوع دارد. به طوری که لباسها متناسب با آب و هوا، شهرها و محلهها، مذهب و مراسم، تغییر خواهد کرد. اگر چه ساری به دلیل شرایط جوی و گرمای هوا، یکی از پرطرفدارترین لباسهای سنتی هندی میان زنان است؛ اما در استانها و شهرهای مختلف هند انواع پوششهای دیگری مثل لهنگا چولی، شلوار کمیس و چوریدار، کورتا و .. هم استفاده میشوند. پارچهها مزین به انواع گلدوزی و قلاببافی و آیینهکاریهای سنگین هستند، و هرگز بدون زیورآلات استفاده نمیشوند. صنعت مد و فشن پس از دوران استقلال هند تحت تاثیر روند جهانی مد، با سرعت بالایی گسترش پیدا کرد. البته حضور پررنگ و محبوب بالیوود به عنوان بستری جریانساز، در رشد و همهگیر شدن صنعت مد در میان مردمان هند بی تاثیر نبوده است.در جیپور نه تنها پارچه، که تا چشم کار میکند انواع و اقسام روتختیهای چاپ سنگی، قلاب بافی، گلدوزی و آینهکاریشده بازارها را پر کرده است.
از سمت بازار باپو قدمزنان به خیابان میروم. تمام شهر به رنگ آجری است، که خود هندیها آن را صورتی میانگارند. خانهها و مغازههای کم ارتفاع، با معماری ساده و تزییناتی پرطمطراق، شبیه لباسهای زنانشان ساخته شده است. لابلای بازارهای پارچه و چرم و زیورآلات، بنای عظیمی نظرم را به خود جلب میکند. ساختمانی ۵ طبقه با بیش از ۹۰۰ پنجره کوچک؛ شبیه کندوی عسل است. جایی خوانده بودم این ساختمان برای زنان و دختران سلطنتی ساخته شده بود تا از پشت پنجرههایش، بدون دیده شدن و به خیابان آمدن، جشنها و مراسمهای دینی و ملی را تماشا کنند.
جیپور کوچک و رنگی، در خود چیزی دارد که میشود دوست داشت داشت؛ هویتی که او را از شهرهای دیگر متمایز میکند. یگانهتر و بیآلایشتر، در عین حال رنگینتر و دلنشینتر. جایی که به سختی با آن خداحافظی میکنم، تا دوباره به دهلی این شهر دیوانهی عجیب بازگردم.
بار دیگر شهری که میتوان دوستش داشت
فقط یک روز از سفر باقی است و من باید این آخرین قطرههای باقیمانده گمگشتگی را با دیوانگیهای دهلی شریک شوم. شبهای شلوغ و مغازههای چراغانیاش، بیشباهت به تهرانی که حالا دلم برایش تنگ شده، نیست. بعضی خیابانها را به اسم و بعضی دیگر را با نشانههایی که برایشان گذاشته بودم، یاد گرفتهام. خداحافظیام با دهلی طولانی است؛ و برخلاف روزهای پر جنب و جوش اول، آرام و قدمزنان در خیابانها راه میروم. از محلههای پایین شهر به میدان کونوپالاس (Connaught Place) حرکت میکنم. میدانی بزرگ با سبک معماری اروپایی،که دور تا دورش را برندهای لباس، ساعت، کلوپهای شبانه، کافه و رستوران احاطه کرده است. شبانهها و شبگردیهای جوانان دهلی اینجاست. شبهای دهلی را بیشتر دوست دارم، گویی تاریکی بخشی از واقعیت را در خود حل میکند و بخش دیگری را نمایان. دوربینم را خاموش کردهام و دست در جیب، دور میدان قدم میزنم. خوب میدانم شاید هرگز دوباره این اینجا را نبینم. با نفسی عمیق هوا را به درون ریههایم میکشم و عطر عجیب هند را به خاطر میسپارم.
هواپیما حوالی سه صبح از فرودگاه بر میخیزد. شهر زیر پایم در سیاهی شب، کوچک و کوچکتر میشود. چیزی از من لابهلای تمامی شلوغیها و خستگیها و دلتنگیهای این شهر جا میماند. چیزی هم از او در من به یادگار میماند؛ رنگی از خدایان موهوماش، شوق لبخند کودکانش، نگاه نجیب زنانش. هند نه شبیه همه آن چیزی است که شنیده بودم، نه تماماً شبیه همه آنچه دیدم. هند شبیه افسانه است؛ همان قدر دور و همان قدر جادویی.
از پنجره هواپیما به بیرون نگاه میکنم، چراغهای دهلی در سیاهی شب ناپدید شدهاند. نمیدانم مقصد بعدیام کجاست. کدام شهر و دیاری، چقدر دور یا نزدیک؛ که زندگی برای من همین جستجوهای بی مقصد است. رفتن و گمشدن و دوباره پیدا شدن؛ تا روزی که این تن خسته از این سفر طولانی، در خاک سرزمینی ناشناختهتر آرام گیرد.
شماره سی و یکم مجله زنان امروز
اسفند ۱۳۹۶